در انتظار شهادت | جانباز شهید حشمت الله حیدری وانانی
به گزارش نويد شاهد چهارمحال و بختياري؛ شهید حشمت الله حیدری وانانی، بیست و چهارم آذر 1345، در شهرستان آبادان به دنیا آمد. پدرش حیدر، نانوا بود و مادرش نساء نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند.کارمند اداره مخابرات بود. سال 1372 ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیست و پنج دی 1365، با سمت دیدبان در شلمچه بر اثر بمباران شیمیایی مجروح شد و بیست و ششم آبان 1377، در بیمارستان ساسان تهران بر اثر عوارض ناشی از آن به شهادت رسید. مزار او در بهشت دو معصوم شهرستان شهرکرد قرار دارد.
همسر شهید خاطرات "شهید حیدری وانانی " را این گونه بیان می کند:
چند وقت بود علاوه بر سردردهای گاه گاهش، سفیدی چشماش، زرد شده بود. هی می گفتم چرا
این جوری شده برو دکتر... تا اینکه یه روز توی بازار موقع خرید یک دفعه گفت «صدیقه
انگار یه نخ توی چشمم رفته، خیلی اذیت می شم. خم شد، من خوب توی چشمش را نگاه کردم،
فوت کردم، گفتم: نه توی چشمت که چیزی نیست. صبح روز بعد که از رختخواب بلند شد، گفت
دیشب از بینی، دهان و گلوم اونقدر خون اومد.
من خیلی نگران شدم، گفتم تو را به خدا برو دکتر، با خودت اینجوری نکن. ظهر دو روز بعد، از آزمایشگاه اومد منزل. مادرم گفت چی شد آقا حشمت؟ گفت: نمی دانم وقتی برگه آزمایش منو دیدند به هم نگاه کردند، بعد در گوشی حرف زدند و یکی شون گفت: فعلاً اصلاً پشت فرمان ماشین رانندگی نکن. مادرم گفت: یعنی چی؟ خوب نگفتن چی شده؟ خنده ای کرد، خنده ای که نارحتی و نگرانی توش بود، اما می خواست به بقیه بگه که مهم نیست. گفت: فکر کنم حاج خانم سرطانی، چیزی گرفتم. مادرم زد پشت دستش و گفت خدا نکنه، بلا دوره... من و محسن را با خودش نبرد. گفت میرم دکتر بعد می آیم دنبالتان. بین راه خیلی حالش بد می شه و مستقیم می ره منزل مادرش میگه، هیچ جا را نمی بینم که برادرش آقا آیت الله سریع رساندش بیمارستان شهرکرد و آنجا بستری میشه.
همه چیز از همین جا شروع شد. در بیمارستان نتونستند
تشخیص بدهند چه اتفاقی برایش افتاده. بردیمش اصفهان و از اونجا آزمایش هاش شروع شد.آزمایش مغز استخوان، آزمایش ساعت به ساعت خون، M.R.I و... من می فهمیدم که تمام
سعیش را می کنه، حوصله به خرج می ده که آروم باشه تا مراحل درمان را انجام بده ، اما از
درون فشار زیادی را تحمل می کرد. حساس شده بود. با کوچک ترین حرفی به هم می ریخت.
خلاصه باید خیلی حواسمان می بود که نارحتش نکنیم.
غروب پنچ شنبه بود. یکی دو روزی
می شد که از بیمارستان مرخص شده بود، اما استراحت داشت. کار کردن برایش غدغن شده
بود. پلاکت خونش که می آمد پایین، دوباره بیمارستان بستری می شد. نماز مغرب و عشا
را که خواند گفت: صدیقه مفاتیح الجنان بیار با هم دعای کمیل بخونیم.
مفاتیح را جلوش
گذاشتم و منتظر شدم. کمی مکث کرد و گفت: بخون. گفتم شما بخون. گفت: نه نمی تونم. من شروع کردم. دعا که تمام شد همان طور نشسته از سر سجاده رفت عقب و به پشتی تکیه
کرد. بعد نگاهم کرد. نگاهش خسته بود و مستأصل. چند لحظه هر دو ساکت بودیم. بعد شروع
کرد به صحبت و گفت: «از بیمارستان رفتم خونه خواهرم، توی یک اتاق تنها بودم. برای خودم
زیارت عاشورا خوندم. خیلی گله کردم از امام حسین(ع)... از خدا... من که بیشتر
دوست هام شهید شده بودند، من که اینقدر آرزوی شهادت داشتم... من که اینقدر از تو
خواسته بودم... گریه امانش نمی داتد. من هم به گریه افتادم. سعی کردم جلوی خودم را
بگیرم. نگاهم را از صورتش دزدیدم و به گل های قالی خیره شدم که ادامه داد... «حالا باید اینطور توی بستر بیماری ذرّه ذرّه آب بشم و منتظر مرگ بمونم.»
اون موقع هیچ کس نمی دانست بیماری او از آثار شیمیایی است. من با بغض گفتم: اولاً دیگه هیچ موقع از مرگ حرف نزن، تو خوب میشی؛ دوماً، خدا و امام حسین(ع) خوب می دونند، تو با چه نیتی رفتی جبهه. کارَت بی اجر نمی مونه...
حرف مرا برید و با تشر و صدای بلند در حالی که گریه می کرد گفت: «من این حرف ها حالیم نمی شه! من فقط آرزو داشتم شهید بشم...»
در حالی که زبونم بند اومده بود... هاج و واج نگاش کردم و دیگه چیزی نگفتم.
راستش را بگم، ته دلم خالی شد. زندگی شاد و شیرینم را می دیدم که چه طور مثل یک قطعه یخ ذرّه ذرّه با حشمت الله آب می شه. روزهای سختی در پیش بود و من نمی خواستم این واقعیت را قبول کنم. درست مثل بچه هایی که می دانند غروب شده و شب نزدیکه. اما باز بهانه ای برای دیرتر نوشتن مشق هایشان پیدا می کند و من تا روزی که حشمت شهید شد، همین حال را داشتم و او نگرانم بود.